محل تبلیغات شما


غمی نبود؟ ما غم نداشتیم مگر. ما که لابلای سوت و فوران نور چشم باز کردیم. ماجرای غصه‌ها که تعریف کردن ندارد. غم، غم می‌آورد. می‌خواهی بچینی روی هم که چه شود. خشت خشتِ دیوار بلندی را بگذاری که نتیجه‌اش فاصله است، انتهایش بن‌بست. ما فراموش کردیم هرچه که سخت گذشت، هر افسوسی را؛ حتی آنهایی که عمر چند ساله داشتند. از گذر عمر هم گذر کردیم، که نمی‌شد بایستیم و راست راست نگاهش کنیم. اگر یک لحظه متوقف می‌شدیم، همان یک لحظه هم می‌آمد روی دوش قبلی‌ها و بار را سنگین‌تر می‌کرد. این شانه‌های نحیف مگر چقدر می‌تواند دوام بیاورد؟ باید سبک باشد. اصلش را بخواهی باید خالی باشد، بی هیچ چیزی. این که از ما برنمی‌آید، پس دست‌کم بیشترش نکنیم. دلخوشی‌ها آنقدر کوچک‌اند، به قدری کوتاه‌اند که موقع رخ دادنش باید صبر کرد. صدم ثانیه‌اش را هم نباید از دست داد. اصلا بیا به جای تمام این مهمل‌ها، جای این روده‌درازی‌ها، توی اتاقت دراز بکش و فقط برای یک دقیقه زل بزن به ساعت؛ نه به خودش، به عقربه‌ها، آن هم فقط عقربه ثانیه‌شمار. ببین چطور دارد می‌رود و به یک‌ورش هم نیست که تو مشغول چه کاری هستی. تذکر هم بدهم که نگذارید این نگاه‌تان بیشتر از یک دقیقه طول بکشد؛ از این مقدار جلوتر بروید نتیجه عکس می‌دهد و به جای درک حرف اصلی، دچار ملال می‌شوید.

راستش را بخواهید این‌ها را برای شما ننوشتم، برای خودم دارم تعریف می‌کنم، به یاد خودم می‌آورم که مبادا مثل گذشته، در گذشته گیر کنم.


نوشته‌های پراکنده

هیچکس «راس» را دوست ندارد

نامه‌های بی جواب - 6

من همین پایین منتظرم

هم ,یک ,جای ,راست ,روی ,گذر ,این شانه‌های ,یک دقیقه ,یک لحظه ,و به ,به جای

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها