در یکی از قسمتهای سریال فرندز»، راس بر سر دوراهی ریچل» و جولی» میماند. رفقایش که میخواهند به او کمک کنند، پیشنهاد میکنند فهرستی از نقطه ضعفهای هر دو را روی کاغذ بیاورد و بعد تصمیم بگیرد با چه کسی ادامه دهد. راس که درمانده است، در لحظه قبول میکند؛ درباره ریچل به چند اشکال احمقانه و بیاهمیت مثل بزرگ بودن قوزک پایش اشاره میکند، و وقتی ازش میپرسند جولی چه اشکالهایی دارد، جواب میدهد ریچل نیست».
ریچل این کاغذ را میبیند و حسابی از دست راس کفری میشود و با او قهر میکند. راس برای متقاعد کردنش پیشش میرود تا حرفهایش را بزند و بگوید که او دچار سوءتفاهم شده. ریچل با ناراحتی میگوید: چه احساسی پیدا میکنی وقتی ببینی قابل اعتمادترین دوستت، از نقطه ضعفهات برای با تو نبودن استفاده میکنه؟»
راس با همان صداقت بچگانهاش میگوید: ولی من میخوام با وجود اونها با تو بمونم.»
و این رابطه در آن لحظه به نقطه مشترکی نمیرسد.
.
راس برای ده سال عاشق ریچل بوده، عاشق ریچل مانده، هنوز هم عاشقش است، و بعد از این مدت طولانی وقتی میبیند ریچل کمترین توجهی به او ندارد، وقتی که در سفری دور و دراز است تصمیم میگیرد رابطهای تازه را شروع کند. راس اشتباهی مرتکب نشده؛ فقط در حالت افسردگی و ناراحتی به دختری دیگر پناه آورده؛ ناراحتی و غمی که به خاطر ریچل بوده. رابطه تازهاش خوب پیش میرود؛ او و جولی هیچ مشکلی با هم ندارند. وقتی راس به طور اتفاقی متوجه میشود ریچل هم او را دوست دارد، مردد میشود، دودل میشود، درمیماند. راس که مانند جوئی نمیتواند به طور همزمان با چند دختر در رابطه باشد، راس که میخواهد احساس و قلبش متعلق به یک عشق عمیق باشد، راس که در ایجاد رابطه بسیار محتاط است، حالا در این شرایط عجیب نمیداند باید چکار کند. درمانده و مغموم، گرفتار در وضعیتی عجیب برای شخصیتی مثل او، برای چند دقیقهای قدرت تصمیمگیریاش را از دست میدهد و در همان حالت درماندگی به حرف رفقایش گوش میکند. و با همان صداقت کودکانهاش به پرسش دوستانش جواب میدهد.
اما در این میان هیچکس حرف راس را نمیفهمد، درک نمیکند؛ نه جوئی و چندلر، نه خواهرش و نه ریچل. انگار که او در دنیای دیگری زندگی میکند، دنیایی که آدمهایش به زبان دیگری با هم صحبت میکنند. راس در جواب به این سوال که جولی چه مشکلی دارد، میگوید اون ریچل نیست» و هیچکس معنی بهظاهر ساده این جمله را نمیفهمد. خود ریچل به سطحیترین شکل ممکن با جواب راس برخورد میکند. ریچل تنها ظاهر هر ماجرایی را میبیند، به ظاهر کلمهها نگاه میکند. نمیداند راس مثل یک بچه هفت هشت ساله دارد هرچه درون قلبش است و هرچه در ذهنش میگذرد را به زبان میآورد. ریچل درک نمیکند جمله با وجود این چیزها من میخوام با تو بمونم» حرفی است که دل برآمده و معنای ظاهری ندارد. نمیداند معنیاش این نیست که با اینکه این مشکلها را داری میخواهم با تو باشم». معنیاش این است که هرمشکلی هم که داشته باشی اهمیتی برای من ندارد، چون من میخواهم با "تو" باشم».
هیچکس راس» را نمیفهمد. راس در این جمع دوستان» حسابی تنهاست، جدا افتاده. با ریچل است، اما حتی ریچل هم او را درک نمیکند. در این روزگار، که خیلی چیزها ظاهری شدهاند، و خیلی از آدمها هم ظاهربین، راس»ها حسابی تنها هستند. بیشتر آدمها صداقت کودکانه را دوست ندارند، نمیفهمند. برای این جماعت بهتر است از جملههای دم دستی، کار راهانداز و فرمولی استفاده کرد.
روزنوشت
سلام فاخته جان
فراموشکار شدهام تازگی؛ خاطرم نیست امروز یکشنبه بود یا دوشنبه. میدانی؟ آدمیزاد ذاتا فراموشکار است؛ نه اینکه به اشتباه چیزی را یادش برود یا حواسش پرت باشد مثل من، نه؛ با تصمیم و نظر خودش هر آنچه که بخواهد به دست باد میسپارد. فراموشی در انسان تعبیه شده تا زندگی بهتری داشته باشد. توی یک سریالی، شخصیت اصلی میگفت که ما مثل فیل نیستیم، ما انسانیم و خوشبختانه میتوانیم فراموش کنیم. میدانید که فیلها حافظه خیلی خوبی دارند و خاطرهها برای مدتی طولانی توی ذهنشان میماند. راستی شما فکر میکنید خوب است که ما مثل فیلها نیستیم؟ من کمی گیج شدهام. شاید واقعا لازم است، به هر حال نمیشود که همهچیز همیشه توی خاطر آدمی باشد. عنصر فراموشی» در ما کار گذاشته شده، اما هر کسی یکطور ازش استفاده میکند. مثل ماجرای معروف چاقو و کاربردش است. به خاطر سپردن و مرور مدام یک اتفاق یا خاطره میتواند زندگی ما را به هم بریزد، و از یاد بردن سریع، زندگی یکی دیگر را میتواند خراب کند.
فاخته جان، من تا به حال حرف عاشقانهای به تو نگفتهام؛ خودت که خبر داری من اهل حرف زدن نیستم، به زبانم نمیآید از آن جملهها بگویم؛ نه اینکه به غرورم بربخورد یا اینکه گفتنشان را دوست نداشته باشم، نه؛ موضوع این است که همیشه سعی میکنم حسم را با رفتارم و در کارهایم نشان بدهم. اینطوری ملموستر است، واقعیتر است. وگرنه میشود مثلا برای چند سال بهترین و زیباترین جملهها و حرفها را گفت، و بعد هم رفت. اصلا وقتی یک جمله را زیاد تکرارش کنی خاصیتش را از دست میدهد، هم برای شنوندهاش و هم برای گویندهاش. این روزها، جملهها و کلمهها را دستمالی کردهاند، دیگر رنگ و بوی قبل را ندارند. آدمها در ثانیهای میشوند عشق، دلبر و یار.
تکگویی
پا شو رضا، رسیدیم. الدنگ از اولش خواب بوده تا الآن. پا شو، جاده رو ندیدی، از دستت رفت. همیشه بدموقع میخوابی. منم چشمام میرفت، نصفه نیمه دیدم. ماها بدخواب شدیم کلا. عوضش دم کوه که میرسیم، بیداریم. یعنی خب نمیشه چشم بسته جلو رفت. فرهاد میگفت تنهایی هم نمیشه. چرند. سیزدهبهدر که نیست. تازه تنها هم نباشی، تهش تنها میشی. اول و آخر چه فرقی میکنه. رضا میگم تیشه هم آوردی؟ اینجور چیزها لازم میشهها. حالا نه که حتما، ولی خب یهوقت دیدی به کار اومد. بلدی دیگه؛ باید بکوبی، محکم. فرقی نمیکنه کجاش؛ حالا ناغافل نزنی به چشم و چالت. توی مدرسه هم اشتباه یادمون دادن هرچه دیده بینه دل کنه یاد. چشم وسیلهست. رضا میگم رسیدیم اون بالا چی؟ یعنی منظورم اینه خب اگه بریم اونجا باید برگردیم پایین، نمیشه که همیشه اونجا موند، اون بالا وایساد. اگه الآن فرهاد بود میگفت رسیدید یه چمنی گره بزنید! چرا همهچی عکسه؟ همهش گره باید بزنیم، هیشکی یادمون نداد حل کردن چجوریه، راهش چیه. میگم اصلا چه کاریه اینهمه راه بریم و دوباره برگردیم. میخوای یه فیلم بذارم ببینیم؟ راستی من با خودم کتاب هم آوردم. همین پایین میشینیم، میریم توی عالم خودمون. مگه کسی چوب تو چیزمون کرده که بریم اون بالا. منظرهش قشنگهها، اون نوک قله هم کلی باصفاست، ولی من میگم به صعود و سقوطش نمیارزه. بگیریم بخوابیم.
تکگویی
غمی نبود؟ ما غم نداشتیم مگر. ما که لابلای سوت و فوران نور چشم باز کردیم. ماجرای غصهها که تعریف کردن ندارد. غم، غم میآورد. میخواهی بچینی روی هم که چه شود. خشت خشتِ دیوار بلندی را بگذاری که نتیجهاش فاصله است، انتهایش بنبست. ما فراموش کردیم هرچه که سخت گذشت، هر افسوسی را؛ حتی آنهایی که عمر چند ساله داشتند. از گذر عمر هم گذر کردیم، که نمیشد بایستیم و راست راست نگاهش کنیم. اگر یک لحظه متوقف میشدیم، همان یک لحظه هم میآمد روی دوش قبلیها و بار را سنگینتر میکرد. این شانههای نحیف مگر چقدر میتواند دوام بیاورد؟ باید سبک باشد. اصلش را بخواهی باید خالی باشد، بی هیچ چیزی. این که از ما برنمیآید، پس دستکم بیشترش نکنیم. دلخوشیها آنقدر کوچکاند، به قدری کوتاهاند که موقع رخ دادنش باید صبر کرد. صدم ثانیهاش را هم نباید از دست داد. اصلا بیا به جای تمام این مهملها، جای این رودهدرازیها، توی اتاقت دراز بکش و فقط برای یک دقیقه زل بزن به ساعت؛ نه به خودش، به عقربهها، آن هم فقط عقربه ثانیهشمار. ببین چطور دارد میرود و به یکورش هم نیست که تو مشغول چه کاری هستی. تذکر هم بدهم که نگذارید این نگاهتان بیشتر از یک دقیقه طول بکشد؛ از این مقدار جلوتر بروید نتیجه عکس میدهد و به جای درک حرف اصلی، دچار ملال میشوید.
راستش را بخواهید اینها را برای شما ننوشتم، برای خودم دارم تعریف میکنم، به یاد خودم میآورم که مبادا مثل گذشته، در گذشته گیر کنم.
نوشتههای پراکنده
درباره این سایت